به نام خداوند عظیم متعال کریم
نوشته ی ذیل تجربه ای و داستانی از خویش همراه توضیحات و انتقادات اینجانب به صورت غیر تجربه ای است.
امروز که گویا ۳ شهریور هزار و سیصد و نود و هفت است، مرا به مدرسه دعوت کردند. در حالی که انتظار داشتم موضوعی همگانی در خبر باشد و همه دعوت شده باشند، با اندکی دید فهمیدم که کسانی که دعوت کرده بودند، همگی از آنهایی بودند که ... نمی دانم چگونه توضیح دهم اما در حالت کلی کسانی بودند که احتمال داده بودند که در فن بیان حرفه ای باشند. البته فکر نکنم از سبک نوشتاری وبلاگم خوششان بیاید، چرا که من در وبلاگ ها در حد امکان غیررسمی و ساده می نویسم. اما در مدرسه بیشتر به رسمی سخن می گویم.
اما موضوع این است که باید ذکر کنم، از همان اول فهمیدم که آنها می خواهند حالا من به شخصه یک سری مطالب دروغ را بنویسم البته که نه به سبک بلاگ نویسی ام. به هر حال، همین طور می دانستم که آن یکی ها هم باید مثل من دروغ بگویند اما نمی دانستم به چه مناسبتی و به چه کسی.
جالب بود، مدیر به ما چای داد، شیرینی داد و همه ی چیزهایی که در مهمانی ها به ما می دهند، نمی گویم که حتما اما حس می کردم که این جلسه از آن جلسه هایی است که جمع می شوند بعد یک وزیر می گوید خب دیگر از من دست بکشید، این هم چک! اما این را مطمیٔنم که باید این کار را برای همه ی دانش آموزان انجام می دادند. فهمیده بودم که باید من به بازدید کننده های وزارتی دروغ می گفتم.
شاید مخاطبان عزیزم بفرمایند که این قطعه دروغ و توهم من است اما اگر شماهم آنجا بودید می توانستید ببینید که طوری می گفتند ناهار می دهیم و طوری می گفتند جبران می کنیم که من فهمیدم و حس کردم، هر دو باهم، که مدیر به نوعی دارد ما را تشویق می کند دورغ بگوییم!
در همان لحظه فهمیدم که آموزش و پرورش فکر می کند با برسی هایش ببیند وضع مدرسه چیست، اما همیشه راهی است برای دروغین نشان دادن، بهتر بود یاد می دادند که خودمان با دست های خودمان مدرسه را پیشرفت دهیم.
موضوع بعدی، که من دیگر فهمیدم همه داشتند به هم نگاه می کردند به جز من که داشتم به عینک آفتابی ام که خودم را بازتاب داده بود نگاه می کردم، این بود که مدیر گفت که باید بگوییم همه به نمازخانه می روند من جمله من، من جمله معلمان و کاش این حرف را نمی زد... این مطلب یک چیز را شفاف می کرد، همه هم فهمیدند، که مدیر و معلمان به نمازخانه برای نماز نمی آیند!
راحت فهمیدنی بود که یعنی مشکل همه همین است! نماینده ی مجلس فردا همین شاگرد است، اینجا فکر می کند که ٬٬ با یک دروغ گفتن که ملت و مملکت ایران به باد نمی رود که، مسیٔله سیاسی نیست که! ٬٬ اما فردا هم همین را باور دارد با این فرق که کمی جمله و کلمات را عوض کرده است!
کناری من گفت که ... .واقعا یک چیز گفت مردم نفهمیدند اما هم من هم مدیر هم خود فرد فهمیدیم، شاید کسی دیگر هم فهمید اما من حس نکردم. گفت که ٬٬ پس ما انتقاد می کنیم توی سال تحصیلی و شما و ما با هم مدرسه را می سازیم ٬٬ خیلی مسخره به نظر می رسد اما نه! او منظورش مثل این بود که قول می دهی اگر فردا دروغ بگوییم از اول مهر با ما مشارکت کنی! اما او فکر کنم خیلی پاک و ساده بوده است که اینرا گفته است!
حالا فردا ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد!
حاشیه: خواستم عکس مدرسه خودمونو بگذارم دیدم کسی می بینه بد می شه!