به نام خداوند عظیم متعال کریم
نوشته ی ذیل تجربه ای و داستانی از خویش همراه توضیحات و انتقادات اینجانب به صورت غیر تجربه ای است.
امروز که گویا ۳ شهریور هزار و سیصد و نود و هفت است، مرا به مدرسه دعوت کردند. در حالی که انتظار داشتم موضوعی همگانی در خبر باشد و همه دعوت شده باشند، با اندکی دید فهمیدم که کسانی که دعوت کرده بودند، همگی از آنهایی بودند که ... نمی دانم چگونه توضیح دهم اما در حالت کلی کسانی بودند که احتمال داده بودند که در فن بیان حرفه ای باشند. البته فکر نکنم از سبک نوشتاری وبلاگم خوششان بیاید، چرا که من در وبلاگ ها در حد امکان غیررسمی و ساده می نویسم. اما در مدرسه بیشتر به رسمی سخن می گویم.
اما موضوع این است که باید ذکر کنم، از همان اول فهمیدم که آنها می خواهند حالا من به شخصه یک سری مطالب دروغ را بنویسم البته که نه به سبک بلاگ نویسی ام. به هر حال، همین طور می دانستم که آن یکی ها هم باید مثل من دروغ بگویند اما نمی دانستم به چه مناسبتی و به چه کسی.
جالب بود، مدیر به ما چای داد، شیرینی داد و همه ی چیزهایی که در مهمانی ها به ما می دهند، نمی گویم که حتما اما حس می کردم که این جلسه از آن جلسه هایی است که جمع می شوند بعد یک